فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان ویناسه


کتاب رمان ویناسه او مجازات شده و در تادیبی سخت به سر می‌برد، فرشته‌ای که حق بردن نام مبارکه‌ی الله را نداشت و خداوند همواره او را با بنده‌ای امتحان می‌کرد، چرا که فرشته‌ی سیاه‌پوش مامور رسیدگی به مجازات گناهکاران بود.
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان ویناسه

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان ویناسه

کتاب رمان ویناسه او مجازات شده و در تادیبی سخت به سر می برد، فرشته ای که حق بردن نام مبارکه ی الله را نداشت و خداوند همواره او را با بنده ای امتحان می کرد، چرا که فرشته ی سیاه پوش مامور رسیدگی به مجازات گناهکاران بود.

بخشی از صفحه اول رمان ویناسه:

پیرمرد در حالی که آخرین لحظات زندگی خود را پشت سر می گذاشت، با جام کوچکی در دست، همراه با آخرین کام های سیگارش خود را در آینه ی تمام قدیِ اتاق مجللش نگاه می کرد و به این می اندیشید که در طول زندگی پر فراز و نشیبش چه کارهایی را انجام داده است.

چهره به اکنافش چرخاند، دستانش را باز کرد، چرخی به دور خود زد و گفت:

روزگارت را ببین، چقدر پول انباشته کردی لیک کنون آن قدر تنها و بی کَس هستی که حتی دشمنی نداری که تو را در خلوت شب آرام و بی سر و صدا بِکُشد.

جامش را کنار گذاشت و اسلحه ی کوچکی که همواره به همراه داشت را برداشت. در آینه خود را می دید. از چشمانش اشک می آمد، دستانش رعشه وار جنبش می نمود و کلامی در ذهنش می پیچید و پایا می گفت:

لعنت به تو، خودت را بکش، ماشه را بکش.

پس ترسان اسلحه را به روی سر خود گذاشت و فریاد بر آورد:

لعنت به من.

در آن لحظه باید تمام خانه پُر میشد از صدایِ شلیک اسلحه ولی ناگهان زمان متوقف شد و مرد از حرکت باز ایستاد. در حالی که اسلحه بر روی سرش رقص گردانی می کرد، در جای خود میخ کوب شده بود.

راکدی به مانند کویری بایر تن مرد را به چنگ گرفت، لیکن در هوشیاری همه چیز را نظاره گر بود پس دیدگانش مشاهده کرد.

ناگهان چشمی از تاریکی برخاست.

قطرات خون بر زمین ریخته شدند، دستی کشیده بر زمین که مرگ را بر دوش خویش حمل می ساخت خود را از میان سایه ها به بیرون کشاند و از پشتِ دیوارِ خانه با قدی بلند و قامتی راست به مرتبه ی ظهور رسید.

مردی عظیم، آغشته به هیبتی وصف نشدنی، پیچیده در ردای بلند و مشکی رنگ که تازیانه ای رفیع و شعله ور را به همراه داشت.

موهایِ بلندش بر چهره ی غیرِ نمایانش ریخته بود و اندکی حس شادی و شوخ طبعی در چهره ی سرد و بی روحش وجود نداشت.

دود از لابه لای الیاف ردای مشکی رنگش بر می خواست و به جلو قدم برمی داشت تا جایی که رو به روی پیرمرد قیام کرد.

صدا در گلو انداخت و بانطقی خط دار و گرفته زبان چرخاند:

در آتیه ای نزدیک، تو خود را خواهی کشت و جان خویش را خواهی گرفت لیکن آن که تو را خلق کرده و رشته های بدنت را بر هم تنیده است چنین فرصتی را از تو سلب کرده. من خواسته ی تو هستم، نیازِ گرفتار شده در گلویت، این دم من آن دشمنی هستم که تو طلب می کردی.

به سمت پیرمرد حرکت کرد و اسلحه را از او ستاند و گفت:

افسوس که من نیز همانند تو اذن کشتار را ندارم.

پیرمرد از حالت بهت و خشک شدگی بیرون آمد و هراسان چند قدم به عقب برداشت. زبان در دهانش گران و بی رطوبت می نمود، پس قادر به صحبت کردن نبود و انگشتش را به سمت فرشته ی سیاه پوش به اشاره بلند کرد.

فرشته ی سیاه پوش لبخندی هراسناک بر چهره نشاند و ادامه داد:

درست است، من آن کسی هستم که باید لعنتش کنی. من خشم هستم. من نفرت افسار گسیخته هستم که آرامش قلب تو را می بلعم و تو آن وقت با سینه ای تهی از قلب می شوی چون من. آری، من یک ثانیه یِ آینده ی تو هستم. من جنگ هستم. من خون ریزی، کشتار، قتل عام و گناه هستم و تو مسبب من، تو دلیل من هستی.

تو برهان من هستی انسان و لعنت به من، لعنت به من که چنین جواب ضعیفی چون تو را پرورش دادم که دست آخر با تفنگی خود را می کشد.

بلوغ تو همگام با ارتکاب حمایت از جانب (او) بوده است، لیک قلب عاری از عشق تو هرگز مدد و یاری (او) را درک نکرد.



محصولات مرتبط