فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان عسل چشمهایت


کتاب رمان عسل چشمهایت از زبون شخصیت های فرعی، داستان عشقشون رو می خونید و لذت می برید و شاید هم ته دلتون یه کوچولو لرزید. اما قصه ی اصلی در مورد حامد و غزله که عشقشون از یه سفر پر ماجرا شروع میشه، یه سفر که قراره تا آخر عمرشون یادشون بمونه! تو اون سفر عاشق میشند، به هم اعتراف می کنند و غرق خوشبختی ای میشند که زیاد طول نمیکشه چون یه گذشته ی تلخ روی عشق پر تلاطمشون سایه میندازه!
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان عسل چشمهایت

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان عسل چشمهایت

کتاب رمان عسل چشمهایت

خلاصه رمان عسل چشمهایت :

از زبون شخصیت های فرعی، داستان عشقشون رو می خونید و لذت می برید و شاید هم ته دلتون یه کوچولو لرزید. اما قصه ی اصلی در مورد حامد و غزله که عشقشون از یه سفر پر ماجرا شروع میشه، یه سفر که قراره تا آخر عمرشون یادشون بمونه! تو اون سفر عاشق میشند، به هم اعتراف می کنند و غرق خوشبختی ای میشند که زیاد طول نمیکشه چون یه گذشته ی تلخ روی عشق پر تلاطمشون سایه میندازه!

بخشی از صفحه اول رمان عسل چشمهایت :

مقدمه

می گویند پاییزفصل عاشقی است؛ راست هم می گویند. پاییز بود که نگاهت مثل چوب کبریت برتن قلبم کشیده شد وآتش عشقت دروجودم زبانه کشید. یادت هست؟

کنج پنجره جاخوش کرده بودی. سرخی غروب زود هنگام خورشید با عسل چشمهایت درهم تنیده شده بودند.دیدن لمس موهای تاب دار تو با سرانگشت های ظریف و سرخ خورشید چه جانی ازمن می گرفت و لعنتی چه سخت هم پس می داد!

نقشه ی خواستنت راهمان پاییز بود که با شوق کشیدم. حالا یک عمراست در پاییز وعاشقی کردن با تو گیر کرده ام وعجب اسارت دلچسبی است!

باز هم یه آسمون ابری و بدون بارون پشت پنجره ی اتاقم کمین کرده بود. پنجره رو باز کردم وهمون لبه نشستم. دلم برای وقتی که حیاط خونه پراز دار و درخت و گل های رنگارنگ بود بد جور تنگ شده بود اما به هر حال عاشق پاییزهم بودم حتی با تموم روزهای ابری و دلگیرش و با همین درخت هایی که برگ های زرد و نارنجیشون رو زیر پاهاشون ریخته بودند ودلبری می کردند.

یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم از بحث چند دقیقه پیشی که با مامان داشتم کمی مغزم رو فاصله بدم. همین که لبخندی ناغافل خواست روی لب هام کش بیاد، صدای تق تق کوبیدن در اتاقم رو شنیدم.

مطمئن بودم مامانه و حالا با《بفرمایید》آرومی که گفتم مامان وارد شد. عاشق چهره ی زیبا وهمیشه ساده اش بودم. دلم می رفت برای موهای همیشه بلند و بدون رنگش!

کنارم لبه ی پنجره نشست و بی مقدمه پرسید: آروم شدی عزیز مامان؟!

نگاه کلافه ام رو بهش دادم و با عجز پرسیدم: مامان نمی خوای که ادامه بدی، هان؟ به خدا سرم داره می ترکه!



محصولات مرتبط