کتاب حسادت نوشته ی محمدعلی قجه، یک اتفاق ناگوار را شرح می دهد که زندگی شیرینی را دگرگون می کند.
در این بحبوحه تلخی ها، میان طوفان عشق و حسادت، مردی قرار می گیرد تا در امتحانی سخت سنجیده شود. یک سو همسرش با چهره ای متلاشی شده و سویی دیگر زنی فریبنده که به عشق بی پایان او حسد می ورزد. در این میان سخت است که انتخاب کنی: با وفا بمانی یا بی وفا.
در بخشی از کتاب حسادت می خوانیم:
مهسا با چشمایی پر از اشک بهم خیره شده بود و انگار که داشت برای اولین بار منو می شناخت. انگار که می خواست ازم بپرسه: از این به بعد باهام می مونی؟ از این به بعد تحملم می کنی؟
و قبل از اینکه اون ازم این ها رو بپرسه گفتم: مهسا، من همه چی رو می دونم و برام مهم نیست، اصلاً.
اون میون گریه و خنده با تلخی گفت: من دیگه نمی تونم راه برم.
من که داشتم سعی می کردم تا جلوی ریختن اشک ها مو بگیرم آروم زمزمه کردم: مهم نیست، تو هنوزم مهسای منی. همون زن زیبا و مهربون.
- از حالا به بعد...
که دیدم صداش توی بغض عمیقی که نفسش رو بریده بود محو شد.
من نذاشتم که ادامه بده و دوباره گفتم: من همون امیرم، همون عاشقت. یادت رفته؟