فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان سر آغاز یک انتها


کتاب رمان سر آغاز یک انتها بنام دارنده ی هستینام کتاب سر اغاز یک انتها نام نویسنده زینب سعیدی مقدمه تا عزیزت را از دست ندهی نمیدانی قدرش را….تا برگها نریزند باورت نمیشود پاییزی امده…برای باور کردنت واقعا لازم بود از دستت بدهم؟ ….دنیا چه بیرحمی؟حال با این درد میسوزمو و میسازم ..من اینجا مینشینم و به این فکر میکنم که…کجای کارم اشتباه بو…سه سال قبلبا صدای در بیدار شدم میدونستم
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان سر آغاز یک انتها

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان سر آغاز یک انتها

کتاب رمان سر آغاز یک انتها بنام دارنده ی هستینام کتاب سر اغاز یک انتها نام نویسنده زینب سعیدی مقدمه تا عزیزت را از دست ندهی نمیدانی قدرش را .تا برگها نریزند باورت نمیشود پاییزی امده برای باور کردنت واقعا لازم بود از دستت بدهم؟ .دنیا چه بیرحمی؟حال با این درد میسوزمو و میسازم ..من اینجا مینشینم و به این فکر میکنم که کجای کارم اشتباه بو سه سال قبلبا صدای در بیدار شدم میدونستم

بازم این ابجی خل و چلمونه بی خیال اصلا تکون نخوردم خودمو زدم به خوابسارا: باز که مثل خرس خوابیدی کیان بلند شو ببینممن:جون مادرت بی خیال خوابم میادیه دفعه پتومو از سرم کشیدسارا:خره اگه تا ۰۱دقیقه دیگه بلند نشی با پارچ اب میام سراغترفت یه نگاه به ساعتم انداختم ۰۱۰۱دقیقه بعد از ظهر بود فهمیدم حق داره با پارچ اب بیاد اخه کدوم ادم سالمی تا این وقتروز میخوابه؟دوش گرفتم و رفتم پایین امروزم که جمعس و بابا هم خونست اشپز خونه رفتمو بلند سلام کردم:سلام بر پدر و مادر گراااامی اه بازم که اخمای این پدر ما توی همهبابا:چه عجب بلاخره شاهزاده بیدار شد میخاستی میخوابیدی بعدا بلند میشدیمن: اخه پدر من امروز تعطیلیه حق ندارم بخوابم؟بابا: نمیدونی من از ادم بی نماز بدم میاد؟مامان و سارا بهمون زل زده بودن مامان ناهارو اورد سر میز کمی برنج واسم ریخت بابا:شیدا خانوم شما این پسرتونو لوس کردین همین ناز دادن بی جای شما اینو اینجوری کردهغذا کوفتم شد هیچ وقت تحمل نداشتم مامانم بخاطر من سر زنش شهمن: بابا تورو خدا بذار غذامونو بخوریم مامان هیچ کاری نکرده از سر میز بلند شدم تا مامانم گفت :کجا کیان غذات؟با قدمای بلند سمت اتاقم رفتم صدای بابام میومد:ببین چه قد این پسر بی ادب شده نه کار میکنه نه درس میخونه موندم چطور دانشگاه قبول شده اونم مرکزی پزشکی فردا پس فردا از دانشگاه هم میندازنش بیرون دکتر شدن که اسون نیس.من کیان حمیدی هستم نوزده سالمه و امسال دانشگاه قبول شدم با خواهر و پدرمادرم زندگی میکنم سه خواهر دارم که فقط یک خواهرم مجرده و بقیه عروسی کردنو یه خواهرم امریکاست و خواهر بزرگم که اینجاست



محصولات مرتبط