این بار با خودم می گفتم که واقعاً اینجا دیگر کجاست و این دیگر چجور محله ایست و واقعاً چرا آن دو مرد مرا به دنبال انجام این کار فرستادند و چرا خودشان این کار را انجام ندادند و آیا اصلاً بهتر نیست هر چه زودتر سر دوچرخه را کج کنم و تندتر رکاب بزنم و برگردم و اصلاً گور پدر پوشک بچه، اگر خود پدر بچه نباشد، پوشک به چه درد بچه می خورد؟!
واقعاً نزدیک بود برگردم که چشمم به پایان مسیر افتاد. مسیر مستقیم ختم می شد به محله ی شلوغی که حالت دایره مانند داشت و درست در مرکز دایره یک حوض دایره مانند خیلی بزرگ همان طور که مرد مسن تر نشانه داده بود قرار داشت. با احتیاط از دوچرخه پیاده شدم. همان طور که دوچرخه را در دست داشتم به اطرافم نگاه کردم. مردم محله همه انگار که این بار آن ها موجود عجیبی را دیده بودند، همه بر و بر دست از کار و زندگی شان کشیده بودند و مرا نگاه می کردند.
به نظرم آمد که درست پس از ورود من این جوری شده است. یک سکوت سنگین سایه انداخته بود روی فعالیت های روزمره ی همه. به اطرافم نگاه کردم. دور تا دور حوض بزرگ را همان طور که مرد مسن تر نشانه داده بود حجره های مغازه مانند پوشانده بود. به مردم اطرافم نگاه کردم. همگی قدهای کوتاهی داشتند. همه ی اهالی آن محله ی عجیب وسط گرمای تابستان سر و گوش های خود را با کلاه های چسبان کیپ تا کیپ پوشانده بودند.