فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان عاشقانه عسل


کتاب رمان عاشقانه عسل داستانی دختری نوجوان به نام عسل است که مادرش او، پدر و برادر بیمارش را ترک می‌کند و عسل مجبور می‌شود تمامی بار زندگی را به تنهایی به دوش بکشد تا اینکه...
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان عاشقانه عسل

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان عاشقانه عسل

کتاب رمان عاشقانه عسل داستانی دختری نوجوان به نام عسل است که مادرش او، پدر و برادر بیمارش را ترک می کند و عسل مجبور می شود تمامی بار زندگی را به تنهایی به دوش بکشد تا اینکه...

در بخشی از کتاب رمان عاشقانه عسل می خوانیم:

وقتی جای خالی آن غریبه را دیدم انگار وجودم از زندگی تھی شد. نمی دانم چند دقیقه گذشته و ساعت چند است؟ دیگر چیزی برایم مهم نبود، من باید او را می دیدم. مگر می توانست با من این کار را بکند؟ نه هرگز نمی بخشیدمش. اما او که با من عهدی نبسته بود؟ شاید همه ی این ها تصورات من بودند. آخ! چه تصورات احمقانه ای. چرا به او دل خوش کرده بودم؟ اصلا چه شباهتی بین ما وجود داشت؟ چرا گمان می کردم مرا می خواهد، در حالی که لیاقتش را نداشتم. هیچ دختری برای داشتن او شک نمی کرد. پس چرا باید خودش را اسیر من بکند؟ چرا آنقدر احمق بودم! آیا می خواست با این کار مرا مسخره کرده و در دل به این همه سادگی بخندد؟ آیا بازیچه ی خواهش های کسی شده بودم؟ شاید هم برای دیدن دختر دیگری می آمده!

هر روز دخترهای زیادی از این کوچه می گذرند، به راستی اگر مرا می خواست دیروز که با من همقدم شده بود باید می گفت.. باید وقتی من ایستادم او هم می ایستاد. چرا دیروز نفهمیدم؟ اصلا چرا خوشحال شدم که با من قدم زد ولی نگاهم نکرد؟... أخ! خدای من. عجب حماقتی، اما نه این خسته... این دل بهانه گیر... هرگز طاقت این اتفاق را ندارد، نوشتم اتفاق؟ باید بنویسم ویرانی زمین... سقوط آسمان... قیامتی بزرگ. قطرات پی در پی اشک، هزاران سوال بی جواب... قلبی که مرتب بهانه ی او را می گرفت تمام توانم را از من گرفته بود. زانوهایم خم شد و روی زمین نشستم. هیچ نشانی از او نداشتم، دلم می خواست فریاد بزنم، اگر لب هایم یاری می کرد دریغ نداشتم. آخ! غریبه ی نا مهربان من. نه تو که مال من نبودی. سر انجام بلند شدم و با قدم هایی سست به سوی مدرسه رفتم. بابای مدرسه با شگفتی مرا به دفتر برد. خانم اسدی نگاه سردی به من انداخت و گفت : حالا می آیی؟ نگاهم به ساعت دیواری افتاد، یازده و نیم. باور نمی کردم یعنی من پنج ساعت تمام گریه کرده بودم! نگاهی به چشمان سرخ و اشک آلوده کرد و گفت: اتفاق بدی افتاده؟

- نمی دانم فکر می کنم.

- چه می گویی دختر، کجا بودی؟

- نمی دانم.....



محصولات مرتبط