فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان ماه رخ


کتاب رمان ماه رخ آهی کشیدم،وبا لحنی مضطرب پرسیدم: -می دونم خانواده ات فعلا در شرایط مناسبی نیستند،اما من هم از این وضع عذاب می کشم. – چه وضعی؟! می ترسیدم،از سامان حرفی بزنم.ممکن بود دوباره به هم بریزد وبا او گلاویز شود. – خودت شرایط من را بهتر می دونی،اگر ما باهم ازدواج کنیم لاقل از خوابگاه،کارکردن،ونگاه های بقیه راحت می شوم.
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان ماه رخ

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

رمان ماه رخ

آهی کشیدم،وبا لحنی مضطرب پرسیدم: -می دونم خانواده ات فعلا در شرایط مناسبی نیستند،اما من هم از این وضع عذاب می کشم. چه وضعی؟! می ترسیدم،از سامان حرفی بزنم.ممکن بود دوباره به هم بریزد وبا او گلاویز شود. خودت شرایط من را بهتر می دونی،اگر ما باهم ازدواج کنیم لاقل از خوابگاه،کارکردن،ونگاه های بقیه راحت می شوم.
خوب منظور من را فهمید،با نگاهی مهربان و لحنی امیدوار کننده ارامش می داد. حداقل تا اخر این ماه.قول می دم همه چیز درست می شود. دلم نمی خواست اورا تحت فشار قرار دهم ،اما دوستش داشتم ،لحظه هایی که نبود احساس دلتنگی می کردم.ومهمتر از همه مشتاق دیدن خانه و خانواده اش بودم. زمستان هم گذشت، چیزی به بهار وتعطیلی کلاس ها نمانده بود.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم ،از طرفی برای مراسم خواستگاری ،از سوی دیگر انقدر دلتنگ زهرا ومادرم بودم که می خواستم هر چه زودتر به شهرستان برگردم. ارامش خاصی وجودم را پر کرده بود ،کنار قبر مادرم بعد از مدت طولانی ،درد ودل کردن ،وجودم را از استرس ها وتنش ها خالی می کرد. خواستم خبر عروس شدن دخترش را بشنود.لحظه ای که دیدنش را وقتی زنده بود آرزو می کرد. می دانستم دارد حرف هایم را می شنود،توی دنیایی که هیچ ادمکی نبود تا روحش را ازرده کند.جایی دور از این دنیا،که همه ی ادمها از محبت ومهربانی تنفر دارند. احسان اب روی قبر مادرم پاشید واز خلوت تنهای ام با مادر ساعتی می گذشت بیرون آمدم. نگاهم توی چشمان زیبایش محو شده بود ، با همان لحن مهربان همیشگی من را آرامش می دادمراسم عقد خیلی ساده وبی سر وصدا توی محضر برگزارشد.رخت غم وخستگی از روی صورتم شسته شده بودوچشمان بارانی ام که عمریست با اشک خشک شده بودبا طوطیای سیاه تیمار گشت وجذابیت خاصی توی پلک های کشیده به وجود اورد. ولب های خشک وترک خورده ام زیر سرخی رژ نرم ولطیف پنهان شده بود ولختی از موهای شرابی رنگم که از روی پریشانی آن طرف صورتم ریخته شده بود تداخل زیبایی با لباس بلند سفیدم داشت که مملوء از سنگ های نقره کوب لابه لای تاروپود حریرش ،توی قاب آینه، نگاهم را محو تماشای خود کرده بود. وقتی دستم را لابه لای انگشت های سامان گره می زدم،” آرامشی عجیب”ازحس دستان گرمش به وجودم می رسید. بهاری دلنشین همراه با شروع یک سرنوشت رویایی که مرا به سمت خوشبختی سوق می داد. فقط با یک جعبه ی شیرینی ،مژده این خوشبختی را به بچه ها دادیم ،اما از نگاه سامان هیچ خوشحالی واز بیانش کلمه ی تبریک را نفهمیدم. مینا چشم غره ای به من رفت وبه احسان تبریک گفت. من واحسان یکی شده بودیم، بعد از مدت ها احساس می کردم شانه هایی محکم برای گریه کردن وآغوشی مهربان وباز برای قلب خسته وشکسته ام پیدا کردم. پدر احسان هر لحظه حالش بد می شد ومادر ش با صدای لرزان وناله هایی که از سر بی تابی ،توی حرف هایش با احسان سر می داد ،دل نازک او را به درد می آورد.واو با بی تابی تمام برای رسیدن به اخر هفته ورفتن پیش خانوده



محصولات مرتبط