فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان پرچین عشق


کتاب رمان پرچین عشق سالهاست که پرنیا چند جمعه در میان به همراه پدر بر سر مزار مادرش میآید . فاتحه ای میخوانند و بعد از اینکه سعید سالاری یعنی همان پدر پرنیا لحظاتی چند به دور دستها مینگرد و گاهی نم اشکهایش را با پشت دست پاک میکند و زمزمه هایی با کسی که سالهاست در زیر خروارها خاک خوابیده است میکند بلند میشود و
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان پرچین عشق

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان پرچین عشق

سالهاست که پرنیا چند جمعه در میان به همراه پدر بر سر مزار مادرش میآید . فاتحه ای میخوانند و بعد از اینکه سعید سالاری یعنی همان پدر پرنیا لحظاتی چند به دور دستها مینگرد و گاهی نم اشکهایش را با پشت دست پاک میکند و زمزمه هایی با کسی که سالهاست در زیر خروارها خاک خوابیده است میکند بلند میشود و با پشتی که معلوم است از نامردمیهای زمانه خسته شده است دست پرنیا تنها یادگار عزیز از دست رفته اش را میگیرد و به همراه هم از قبرستان خارج میشوند .

بارها پرنیا کنجکاوانه از پدرش میپرسد ، پس پدر کی میخواین به سوالهای بی جوابم پاسخ بدین ؟ چرا پرده از راز مهر زده زندگیتون بر نمیدارین ؟ بخدا فکرهای جور واجور دست از سرم بر نمیداره ! دارم دیوونه میشم . باور میکنی پدر ؟ شاید فکر میکنین هنوز بچه ام و نمیتونم حرفهاتون رو درک کنم ؟ پدر همانطور که گوشه سبیل خاکستری و مردانه اش را میجود و به چشمهای دخترش که حال هر روز بیشتر از روز قبل شبیه به چشمهای سیاه و زیبای مینا میشود نگاه میکند و میگوید : نگران نباش دخترم ، فکر میکنم به روزی که قولش رو دادم نزدیکتر میشویم خودتو آماده کن همین روزها خبرت میکنم تا صندوقچه مهر و موم شده ی اسرارم رو برات بگشایم . شاید که از دل نگرانیهایت کاسته شود !

لبخند رضایت بخشی کنار لبان قلوه ای و زیبای پرنیا مینشیند و با خود میگوید : خدای من ... هر چه زودتر آن روز موعود رو برام برسون ، میخوام از مادر بدونم از گناهی که مرتکب شده اما پدر اونو بی گناهی مظلوم میخواندش ! میخوام بدونم چرا طلوع و غروب زندگیش جاده ای کوتاه و تاریک بوده و بس و بالاخره ... آن روز صبح پرنیا مثل هر جمعه ای که با پدر قرار داشت زودتر از خواب بیدار شد ، صبحانه بردیا و همسرش بهنام را آماده کرد و با عجله به پارکینگ رفت و ماشین را خیلی بی سر و صدا به خیابان آورد . فاصله خانه اش تا خانه پدر بیشتر از چند کوچه نیست اما دیرش شده ساعت کمی از قرار و مدارشان گذشته است . در پارکینگ را بست ، اتومبیل را تند و سریع روشن کرد و راند .

سعید سالاری ! سالهاست که در این خانه بزرگ تنها زندگی میکند خانه ای بزرگ و قدیمی در یکی از کوچه های پهن و بلند محله شمیران ! کوچه ای که درختان سر به فلک کشیده و دست در گریبان یکدیگر انداخته اش گویای قدمتشان است . البته سعید در این خانه یا به روایتی در این باغ تنهای تنها نیست . شهربانو با شوهرش حاج باقر در طرف دیگر این باغ نه چندان بزرگ اما زیبا و با صفا زندگی میکنند ! سعید از همان روزی که فهمید باید در این خانه به تنهایی زندگی کند این قسمت از باغ را ساخت و از حاج باقر و زنش خواست برای همیشه با او زندگی کند . سعید میخواست وجود آنها گذرد زندگی را برای او آسان و راحت کند . این زن و شوهر در واقع خانه زاد خانواده سالاری هستند . پدر و مادر حاج باقر سالیان سال وفادارانه به پدر و مادر سعید خدمت کرده اند و حاج باقر و همسرش شهربانو در این روزهای تنهایی هم پای سعید سالاری هستند و او را لحظه ای تنها نمیگذارند . حاصل زندگی حاج باقر و شهربانو دو دختر است که هر دو به خانه بخت و اقبالشان رفته اند . آنها هر از گاهی روزهای تعطیل همراه همسر و فرزندانشان به دیدن پدر و مادر شان می آیند و خانه غمزده و ساکت کوی شمیران را شور و حالی میدهند سعید در این روزها روی صندلی روبروی حیاط مینشیند و خود را در دنیای بی آلایش و معصوم بچه ها غرق میکند . در پس پرده سیاه چشمانش دنیایی حرف انباشته شده است ولی هیچکس تا کنون نتوانسته است حرفهایش ، حرفهای تلنبار شده دلش را بخواند .

پرنیا ماشین را در کنار حیاط خانه متوقف میکند . حاج باقر که سحر خیزی جزء لاینفک زندگیش است در را باز میکند و با صورتی که همیشه خنده مهربان و پدرانه اش زینت بخش آن است گفت :



محصولات مرتبط