کتاب موری مورچهای به نام «موری»، که شاهزاده است و از خانواده سلطنتی، از روزمرگیهای زندگی در دربار خسته شده است و چون عاشق قصههای پدربزرگاش است و پدربزرگاش همیشه از آخر دنیا برایاش حرف زده است و موری فکر میکند آخر دنیا جای واقعا خوبی است، تصمیم میگیرد برای دیدن دنیا و آخر دنیا از خانوادهاش خداحافظی کند و برود.
مورچه ای به نام موری ، که شاهزاده است و از خانواده سلطنتی، از روزمرگی های زندگی در دربار خسته شده است و چون عاشق قصه های پدربزرگ اش است و پدربزرگ اش همیشه از آخر دنیا برای اش حرف زده است و موری فکر می کند آخر دنیا جای واقعا خوبی است، تصمیم می گیرد برای دیدن دنیا و آخر دنیا از خانواده اش خداحافظی کند و برود. در راه کشف و رسیدن به آخر دنیا با حیوانات مختلفی آشنا می شود که هر کدام آخر دنیا را از دید محدود خودشان جوری تعریف می کنند و جایی را نشان موری می دهند. موری آن قدر می رود و می رود تا بالاخره به جایی می رسد که می فهمد آخر دنیا کجاست . در بخشی از کتاب موری می خوانیم :
موری خیلی زود از تخت خوابش بیرون آمد و به سمت اتاقی که همیشه والدینش در آن مشغول دستور دادن به سایر مورچه ها بودند ، دوید و تصمیم اش را برای پیدا کردن انتهای دنیا با آن ها در میان گذاشت . مادر موری گفت : خاک بر سرم ، یعنی چی ؟ تو مثلا شاهزاده ای و جانشین بابا پادشاهتی ، بعد می خوای این دیوونه بازی ها رو از خودت در بیاری ؟ مردم چی می گن ؟
موری که انگار هیچ نصیحتی او را از خواسته اش جدا نمی کرد پا در یک کفش کرده بود که الا و بالله من باید برم و ته ته دنیا رو پیدا کنم . پادشاه هم که مثل بعضی از پدران ، شایستگی های پسرش را باور نداشت ، مدام اصرار می کرد تا موری را از انجام این کار سخت پشیمان کند، پس می گفت :
آخه می دونی تا حالا چند تا مورچه خواستن این کار رو انجام بدن و هیچ کدومشون برنگشتن ؟ می دونی ممکنه سر این کار جونت رو از دست بدی ؟ اصلا می دونی آخر دنیا همش افسانه است ؟