رمان من عاشقش بودم : خودمو رو تخت انداختم...تا حالا یه بار هم به روم نیورده بودن که پرورشگاهی ام...اما الان عشقم...کسی که چشماش دنیامه گفت...گفت دختر این خانواده نیستم...هر لحظه هق هقم بیش تر می شد...
رفتم کمک مامان تا خونه رو مرتب کنیم...زن عمو رو خیلی دوست داشتم...فقط یکم اعتقاداتش یه جوری بود مثلا طرز راه رفتن،غذا خوردن،نشستن ...پدر منو دراورد...اگه اشتباه قاشق دستم می گرفتم کلی غر می زد...اما میدونم دوستم داشت...منم خیلی دوستش داشتم....
پذیرایی رو گردگیری کردم...میوه ها رو شستم و تو ظرف گذاشتم...
ساعت چهار بود که رفتم حموم...اینم از زن عمو یاد گرفت همیشه باید قبل مهونی برم حموم حتی اگه دیروزش حموم بوده باشم...موهامو بالا سرم بستم و یه تونیک سفید با شلوار جین پوشیدم...حوصله نداشتم آرایشض کنم...هه من حوصله چیو داشتم؟؟
بی حوصله رفتم کنار مامان و بابا نشستم...هر چند ماه یکبار اینجوری کنار هم جمع می شدیم...بالاخرعگه اومدن...مثله همیشه دور هم نشسته بودیم...ماهان با گوشیش ور می رفتم...قبلا با هم صحبت می کردیم اما الان...
مامان و زن عمو درمورد آشبزی حرف می زدند...عمو و بابا نمی دونم سر چی حرف می زدند عمو می گفت و بابا تو فکر رفته بود...ماهان گوشیشو کنار گذاشت و صداشو صاف کرد...همه بهش نگاه کردیم..