داستان لاله از صادق هدایت از صبح زود ابرها ج ابجا میشدند وباد موذی سردی میوزید. پائین درختها پر از برگ مرده بود برگهای نیمه جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ میزدند ب ه زمین میافتاد ند. یک دسته کلاغ با همهمه وجنجال بسوی مقصد نامعلومی میرفت ...
از صبح زود ابرها ج ابجا میشدند وباد موذی سردی میوزید. پائین درختها پر از برگ مرده بود برگهای نیمه جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ میزدند به زمین میافتاد ند. یک دسته کلاغ با همهمه وجنجال بسوی مقصد نامعلومی میرفت . خانه های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که روی هم چیده باشند با پنجره های سیاه وبدون در دمدمی وموقتی بنظر میآمدند . خداداد با ریش وسبیل خاکستری، چالاک و زنده دل، گامهای محکم برمی داشت و نیروی تازه ای د ر رگ و پی پیرش حس می کرد . نگاه او ظاهرا روی جاده نمناک و دورنمای جلگه ممتد می شد. باد پوست تن او را نوازش می کرد . درختها به نظر او می رقصیدند . کلاغها برایش پیام شادی میآوردند و همه طبیعت به نظر او خرم وخوشرو می آمد. بغچه قلمکاری زیر ب غل داشت که به خودش چسب انیده بود .