کتاب حاجی مراد نوشته صادق هدایت داستان مردی به نام مراد است که همهی دارایی عمویش به او ارث رسیده بود و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود، این لقب هم با دکّان به او رسیده بود! او در این شهر، هیچ خویش و قومی نداشت، دو یا سه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدایی افتاده بودند، شده بود؛ امّا از آنها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.
کتابحاجی مراد نوشته صادق هدایت داستان مردی به نام مراد است که همه دارایی عمویش به او ارث رسیده بود و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود، این لقب هم با دکان به او رسیده بود!
او در این شهر، هیچ خویش و قومی نداشت، دو یا سه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدایی افتاده بودند، شده بود؛ اما از آن ها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.
در قسمتی از کتاب صوتی حاجی مراد می شنویم:
حاجی، تند کرد. دید بلی، زن اوست! حالا به طرف خانه هم نمی رود! ناگهان از جا در رفت. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. می خواست او را گرفته، خفه بکند. بی اختیار داد زد شهر بانو!
آن زن رویش را برگردانید و مثل چیزی که ترسیده باشد، تندتر کرد. حاجی را می گویی، سر از پا نمی شناخت! آتش گرفته بود! حالا زنش بدون اجازه ی او از خانه بیرون آمده هیچ، آن وقت صدایش هم که می زد، به او محل نمی گذارد! به رگ غیرتش برخورد. دوباره فریاد زد: آهای! با تو هستم! این وقت روز کجا بودی؟! بایست تا بهت بگویم!
زن ایستاد و بلند گفت: مگر فضولی؟! به تو چه؟! مردکه ی جلنبری! حرف دهنت را بفهم! با زن مردم چه کار داری؟! الان حقّت را به دستت می دهم! آهای مردم! به دادم برسید. ببینید این مردکه ی مست کرده از جان من چه می خواهد؟ به خیالت شهر بی قانون است؟! الان تو را می دهم به دست آژان آهای آژان ! .