فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان نبات و بادام تلخ


کتاب رمان نبات و بادام تلخ بیست و اندی سال پیش، در شهر کوچکی در غرب کشور، دو مادر اجبارا و به طوری که پنهانی فرزندان تازه متولد شده‌ی خود را با یکدیگر جابه‌جا می‌نمایند با این قول که هر چه زودتر فرزند خود را باز پس گیرند.اما یکی بر قول خود وفادار نمانده و…
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان نبات و بادام تلخ

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان نبات و بادام تلخ

کتاب رمان نبات و بادام تلخ بیست و اندی سال پیش، در شهر کوچکی در غرب کشور، دو مادر اجبارا و به طوری که پنهانی فرزندان تازه متولد شده ی خود را با یکدیگر جابه جا می نمایند با این قول که هر چه زودتر فرزند خود را باز پس گیرند.اما یکی بر قول خود وفادار نمانده و

حال در دایره چرخان روزگار، این دو کودک بزرگ شده و هر یک به گونه ای خاص می باشند؛

روند نرم داستان شکل می گیرد تا هر یک با حقیقت اصلی مواجه گردند.

بخشی از صفحه اول رمان نبات و بادام تلخ :

ـ لگد بزن! خواهش می کنم.

کف دستش را به روی شکم، محکم و دورانی به حرکت در آورد؛ آهش در آمد اما حرکتی را در هیچ نقطه ای احساس نکرد.
از وقتی کاوه برای یک پروژه ساختمانی به عسلویه رفته بود، زهره آرام و قرار نداشت.

هشت ماه اش کامل شده بود ولی تجربه اش می گفت که وزن بچه کمتر از دو کیلوست. بی خوابی هایش هم مزید بر علت بود.

شیفت های شب زایشگاه رنجور و ضعیفش کرده بود. کلی درس خواند تا توانست ماما شود و در زایشگاه کوچکی واقع در حاشیه شهرشان مشغول به کار گردد. با اینکه از خانواده ای معمولی بود، به خاطر همین مدرک و شغلش، عروس خانواده نسبتا خوبی شده بود.

کاوه که رفت تفریح مادرشوهرش این شد که هر روز به بهانه ی سرکشی از خانه پسرش، به آنجا بیاید و سرکوفت شکم کوچکش را به او بزند.

از هر فرصتی هم استفاده می کرد و مسعود چهار ساله؛ کوچکترین نوه دختریش را با خودش می آورد و با تعریف از شکل و شمایل و قامت آن نیم وجبی، حرصش را بر سر زهره خالی می نمود.

دو ماه از رفتن کاوه می گذشت. اواخر پاییز بود و سرما گردنکشی می کرد. نزدیک غروب، زهره دلگیرتر از هر روزی آماده میشد تا به زایشگاه برود.



محصولات مرتبط