سال ها قبل در دشتی زیبا و دل انگیز، در پهنه ای سرسبز و پرطراوت، آن جا که کران تا کرانش زندگی بود و زندگی، درست جایی که به آبگیرهای رنگارنگ منتهی می شد، نهر آبی بود زلال و خروشان.
نهری پر جنب وجوش که از پیچ وخم های فراوان می گذشت، نهری که از بالای کوه تا پایین ترین نقطه جلگه حاصلخیزی جاری می شد تا بی وقفه به سوی رودخانه بزرگ روان شود و به دریا برود.
نهری که آبشخور جانداران بود، چه آن ها که کوچک بودند و چه آن ها که قد به آسمان می سائیدند، همچون درخت تنومند بید که در کنار آن سال های سال رشد کرده بود، با ریشه هایی عمیق در دل خاک نمدار، خاکی که همواره بوی زندگی می داد. خاکی که پوستینش چمن بود و بوته هایی رنگارنگ.
هر صبح دم با طلوع فرح بخش خورشید بر آن گستره همیشه زنده، بوته ها، جانداران، نهر آب و حتی حلزون ها و کرم ها از خواب برمی خاستند و شروع روزی دیگر را جشن می گرفتند. درست آن هنگام که خورشید از پس کوه های دوردست به دشت سرکی می کشید. آن هنگام که پرده سیاه شب به کناری می رفت، درخت بزرگ بید چشمانش را باز می کرد؛ اما زودتر از همه، چراکه او خورشید را از آن بالا زیباتر می دید و پس ازآن با طنازی برگ های زیبایش را تکان می داد تا به سنجاب ها، به کبوترها و گنجشک ها بگوید که برخیزند، به آن ها که میان شاخه هایش لانه کرده بودند.