فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان در امتداد مرگ


کتاب رمان در امتداد مرگ به قلم کیمیا هاشمی اثری عاشقانه درباره‌ی ماجرای قتل مشکوک دختری و انتقام برادرش است.
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان در امتداد مرگ

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان در امتداد مرگ

کتاب ;رمان در امتداد مرگ ;به قلم ;کیمیا هاشمی ;اثری عاشقانه درباره ی ماجرای قتل ;مشکوک دختری و ;انتقام برادرش ;است.

سال ها قبل شخصی از خانواده ی با اصالت ;رستگار در ;تصادفی مشکوک به قتل می رسد. ;حالا بعد از گذشت چند سال تلاش و آموزش پی در پی، نوه ی محبوب این خانواده به دنبال انتقام خواهرش ;به عنوان پلیس نفوذی در یک باند قاچاق انسان، اسلحه و مواد فعالیت می کند.

در این میان، ;دختری ناخودآگاه وارد ;این بازی مرگبار می شود؛ دختری که به طور کامل برنامه های ;آراز را خراب می کند. آراز برای انتقام مصمم است و در این راه همه ی زندگی اش را از دست می دهد؛ اما هدفش را هرگز!

در بخشی از ;کتاب رمان در امتداد مرگ می خوانیم:

از بچگی از بوی عود متنفر بود. تا پایش ;به بیرون سالن باز شد و هوای خنک پاییزی به کله اش خورد، ;تمام محتویات معده خالی اش را بالا آوارد. با اینکه ورزشکار بود ;و قوی اما احساس می کرد که هر لحظه رو به موت است. حالش که جا آمد به سمت پشت ;درخت ها رفت. مدت زیادی بود که در این مهمانی ها رفت آمد می کرد ;و چندباری به اینجا آمده بود. می دانست که در پشت درخت ها شیر آبی هست. می خواست ;آبی به صورتش بزند تا شاید از آن حال افتضاح رهایی یابد. سرش پایین بود. حدس می زد که نزدیک شیر شده است که با صدای جیغ دختری سرش را بالا آورد.

هیکل نحیف دخترک از ترس می لرزید. آراز سریع انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت:
هیس چرا جیغ می کشی الان فکر می کنن اینجا چه خبره.
دختر با صدایی لرزان گفت: جلو نیا
آراز که منظور دختر از ترسش را فهمیده بود پوزخندی زد و جلو رفت.
دختر جیغ خفیفی کشید و عقب پرید. آراز بدون توجه شیر آب را باز کرد و گفت:
عجب عتیقه ای هستی تو! نترس با تو کار ندارم به خاطر آب اومدم. تو که می ترسی چرا میای تو این مهمونیا؟
بعد اینکه آبی به صورتش زد از جا بلند شد و بدون توجه به دخترک خواست از میان درختان رد شود که صدای دخترک متوقفش کرد: آقا؟

نمی دانست چرا اما حس اعتمادی خاص به این پسر داشت.
با اینکه تردید داشت اما آب دهانش را قورت داد و گفت: می شه منو از این مهمونی ببرین بیرون؟ من می ترسم. خودم نمی تونم برم.
آراز برگشت و نگاه براقش را به سلین دوخت: و اصلاً به من اعتماد داری که این پیشنهاد رو می دی؟
با این جمله آراز، تن سلین به لرزه افتاد. می ترسید. آری سلین به شدت می ترسید.
اما سلین تقصیری نداشت؛ مشکل از اینجا بود که او عادت به این جور محیط ها نداشت.
مشکلش این بود که آن قدر معصوم و ترسو بود که از سایه خود هم بی دلیل می ترسید.
آراز که ترس را از چشمان نافذ سلین خوانده بود، بلند شروع به خندیدن کرد. ترس سلین بیشتر شد.



محصولات مرتبط