فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان مغز مریض


کتاب رمان مغز مریض قسمتی از رمان : رسیدم خونه و در حیاط رو با کلیدام باز کردم. رفتم داخل، یه حوضچه قدیمی کنار باغچه سمت چپ حیاط خونه‌مون بود که حالا به لطف غرغرای مامان، بابا سرامیک کردش و مدرن‌ترش کرده بود. شیر آب هم‌زمان با ریختن قطره‌های بارون توی حوضچه‌ای که حالا پر آب بود چکه می‌کرد. چکه چکه آب ریخته می‌شد. بی توجه بهش از کنار گل محمدی گذر کردم و رسیدم به جاکفشی؛ کفشام رو از پام درآوردم و گزاشتمشون داخل جاکفشی. یه سالن بزرگ که سرتاسرش رو مبل‌های سلطنتی چیده بود و فرش‌های گرون و خوشگلی با رنگ‌های روشن که فضای خونه رو قشنگ‌تر از قبلش می‌کرد. بابا کنار شومینه روی مبل نشسته بود و طبق معمول یه روزنامه تو دستش، در حال خوندن بود که با صدای بستن در توسط من سرش رو بالا گرفت و با اخم نگاهم کرد که زیرلب سلام کردم اما نشنید یا اگر شنید این گوشش در و اون یکی دروازه شد. خودم رو به آشپزخونه رسوندم. ظهر نتونستم به خاطر حرف‌های چرند بهروز چیزی بخورم واسه همین کمی احساس ضعف داشتم؛ رفتم سر وقت یخچال و بازش کردم. نگاهی از بالا تا پایین انداختم. با همین نگاه کردنم از خوردن غذا منصرف شدم، دلم رو زد. در یخچال رو بستم و اما …
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان مغز مریض

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان مغز مریض

قسمتی از رمان :

رسیدم خونه و در حیاط رو با کلیدام باز کردم. رفتم داخل، یه حوضچه قدیمی کنار باغچه سمت چپ حیاط خونهمون بود که حالا به لطف غرغرای مامان، بابا سرامیک کردش و مدرنترش کرده بود. شیر آب همزمان با ریختن قطرههای بارون توی حوضچهای که حالا پر آب بود چکه میکرد. چکه چکه آب ریخته میشد. بی توجه بهش از کنار گل محمدی گذر کردم و رسیدم به جاکفشی؛ کفشام رو از پام درآوردم و گزاشتمشون داخل جاکفشی.
یه سالن بزرگ که سرتاسرش رو مبلهای سلطنتی چیده بود و فرشهای گرون و خوشگلی با رنگهای روشن که فضای خونه رو قشنگتر از قبلش میکرد.

بابا کنار شومینه روی مبل نشسته بود و طبق معمول یه روزنامه تو دستش، در حال خوندن بود که با صدای بستن در توسط من سرش رو بالا گرفت و با اخم نگاهم کرد که زیرلب سلام کردم اما نشنید یا اگر شنید این گوشش در و اون یکی دروازه شد. خودم رو به آشپزخونه رسوندم. ظهر نتونستم به خاطر حرفهای چرند بهروز چیزی بخورم واسه همین کمی احساس ضعف داشتم؛ رفتم سر وقت یخچال و بازش کردم. نگاهی از بالا تا پایین انداختم. با همین نگاه کردنم از خوردن غذا منصرف شدم، دلم رو زد. در یخچال رو بستم و اما



محصولات مرتبط