فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک

شیوا داک تمام تلاش خود را فراهم کرده است که بتواند بهترین منابع الکترونیکی را با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت در اختیار علاقه مندان قراردهد

با ما تماس بگیرید
  • آدرس:فروشگاه فایل وکتاب شیوا داک
  • تلفن:
  • فاکس:
  • ایمیل: info@shivaDoc.com
کتاب رمان خاتمه بهار


کتاب رمان خاتمه بهار این داستان روایتگر زندگی پسری مزدیسنایست* که به دلیل مشکلات روحی که در سن بیست سالگی به‌ خاطر مرگ مرموز خواهرش برایش به وجود آمده، به مدت شش سال به سرزمین مادری‌اش، روسیه می‌رود. داستان از جایی شروع می‌شود که آراه به ایران باز می‌گردد و زندگی جدیدی را شروع می‌کند. در این میان، عاشق دختری مسلمان می‌شود و این‌که او خبر ندارد که این دختر، همان طعمه پدرش برای یک بازی سراسر خطر و ریسک است!
0 محبوبیت با متوسط امتیاز 0


کتاب رمان خاتمه بهار

نویسنده
مترجم
حجم
فرمت
تعداد صفحات
جلد
خوانایی
زبان

کتاب رمان خاتمه بهار

این داستان روایتگر زندگی پسری مزدیسنایست* که به دلیل مشکلات روحی که در سن بیست سالگی به خاطر مرگ مرموز خواهرش برایش به وجود آمده، به مدت شش سال به سرزمین مادری اش، روسیه می رود. داستان از جایی شروع می شود که آراه به ایران باز می گردد و زندگی جدیدی را شروع می کند. در این میان، عاشق دختری مسلمان می شود و این که او خبر ندارد که این دختر، همان طعمه پدرش برای یک بازی سراسر خطر و ریسک است!

مقدمه

اَبرهای فروردین چه قدر نبودنت را گریستند!
اَز دلتنگی جان بر ل**ب و خانه ی دلم سُوت و کُور.
تو مثلِ هوا،
آب،
آفتاب،
نیازِ منی.

 

لیلی وار مجنونِ توام.
عشق را دستِ کم نگیر،
مگذار به اِنتهای زَوال برسم.

صدای پای اُردیبهشت می آید،
تو را به مهربانی بهار و
جانِ این شکوفه ها،
به قداسَت باران
بیا.

بی بهانه دوستم بدار،
بگذار در عشق سَربلند شویم.
در این فصلِ عاشقی،
مرا ببر به اُوج آغوشت
که خوشبختی همانجاست.
باران قیصری

قسمتی از رمان :

صدای نفس آسوده منشی اش از پشت تلفن، لبخند محوی بر لبش آورد. تماس را قطع کرد و به صندلی تکیه داد.
ل**ب تاپش را بست و کاغذی از دفتر فنری اش کند. مدادی برداشت و خواست دوباره شروع به ترجمه برگه هایی کند که منشی بی دقتشان گم کرده بود. روی کاغذ کار کردن را همیشه ترجیح می داد. هنوز کاغذش میزبان کلماتش نشده بودند که صدای در، نگاهش را به در متالیکی رنگ رو به رویش جلب کرد. مداد را روی کاغذ رها کرد و مقنعه اش را صاف کرد، سپس لبخندی مهمان صورتش کرد و گفت:
-بفرمایید.
دستگیره نقره ای رنگ پایین آمد و کمی بعد، چهره شاد دارمان میان در ظاهر شد.

 



محصولات مرتبط