سوار ماشین شدم قصد داشتم واسه ناهار کباب بگیرم برم خونه مادرجون .. جلوی رستوران نگهداشتم وارد رستوران شدم سفارش دوتا کباب برگ دادم بود ١١ یه ربع منتظر موندم تا اماده شد نگاهی به ساعت مچی روی دستم کردم ساعت خب تا میام برسم اونجا یه ربعیم توراهم از ماشین پیاده شدم . دزدگیرو زدم کباب برگارو گرفتم به یه دستم رفتم پشت در کلیدو از تو کیفم دراوردم تو در چرخوندم در باز شد از دالان مادرجون رد شدم . صدا از تو خونه میومد انگار مادرجون مهمون داشت . هرلحظه که به حیاط نزدیک تر میشدم قلبم تند تر میزد به گوشام اعتماد نداشتم میخواستم صدا مادرجون بزنم وقتی وارد حیاط شدم با دیدنش حرف تو دهنم خشک شد باورم نمیشد روبه روم وایساده باشه .. دوتایی به هم دیگه زل زده بودیم . نه من حرف میزدم نه اون شاید هردومون بعد از این چندسال از کرده ی خود پشیمون بودیم .
شاید شاید فقط یه ذره دلتنگ رستا بوده که اومده باورم نمیشد این مردی که روبه روم وایساده پدرمه پدری که تموم موهاش سفید شده بودن وچشمای سبز رنگ خوشگلش هیچ برق خوشحالی نداشتن . کمری که شاید خم تر شده بود . بابا بی توجه به من روشو ازم گرفتو به سمت خونه رفت . خواستم برگردم که با صدای رایان متوقف شدم رایان؛ رستا برگشتم طرفش جان رستا رایان:خوبی؟ _اهوم رایان؛ نمیخوای بپرسی واسه چی اینجاییم _واسه چی؟ رایان؛ قرارشد بریم شمال گفتیم یه سر به مادرجون بزنیم _اهان من دیگه باید برم چهره ی رایان غم گرفتو گفت کجا رستا بیا بریم داخل تا تموم شه _نه رایان جان من باید برم رایان؛ مادرجون ماهی کبابی درست کرده ها _نوش جونت رایان؛ رستا جون من نرو چند قدمی جلو رفتم دستای رایانو تو دستم گرفتمو گفتم . _رایان بهتره من برم دوست ندارم مامان وبابا اذیت بشن درضمن دفعه ی اخرت باشه جونتو قسم میخوری رایان که مشخص بود ناراحت شده اروم زیر لب گفت باش _حالام برو داخل