کتاب رمان خشت و آیینه هوای گرم به صورتم خورد. چشمانم را باز کردم. هنوز در آغوشش بودم و صورتش بالای صورتم قرار داشت. در خانه بودیم. مرا روی تخت گذاشت. بیشتر از این نتوانستم تحمل کنم.
هوای گرم به صورتم خورد. چشمانم را باز کردم.
هنوز در آغوشش بودم و صورتش بالای صورتم قرار داشت.
در خانه بودیم. مرا روی تخت گذاشت.
بیشتر از این نتوانستم تحمل کنم.
نیم خیز شدم و کمی سرم را خم کردم و روی زمین و دقیقا کنارپای او بالا آوردم.
بعد هم آن چنانی ضعفی پیدا کردم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
چشمانم سیاهی می رفت و معده ام به شدت درد می کرد.
دستم را روی شکم ام گذاشتم و از ته دل ناله کردم.
کنارم نشست و با ملایمت مرا روی تخت خواباند و دهانم را تمیز کرد
برخاست و چند دقیقه ایی مرا تنها گذاشت. به سقف خیره شدم.
این سقف مدرن و دارای نور پردازی جدید، متعلق به خانه ما نبود.
دوباره کنارم نشست. سرم را بلند کرد و کمی از تخت فاصله داد.
عق زدم و دوباره چرخیدم تا بالا بیاورم.