کتاب دهکده متروک در جاده ای باریک، خاکی و تاریک در کالسکه ای که اتاقش سقف نداشت، چشمانم باز شد. آسمان پر از ستاره های درخشان بود، گویی آن بالا خبریست. فرشتگان چراغانی کرده بودند و من همچون جنازه ای بی اختیار در کف کالسکه خوابیده بودم. من آنجا چه میکردم ؟ هیچ چیز در حافظه ام نبود.
در جاده ای باریک، خاکی و تاریک در کالسکه ای که اتاقش سقف نداشت، چشمانم باز شد. آسمان پر از ستاره های درخشان بود، گویی آن بالا خبریست. فرشتگان چراغانی کرده بودند و من همچون جنازه ای بی اختیار در کف کالسکه خوابیده بودم. من آنجا چه میکردم ؟ هیچ چیز در حافظه ام نبود. بلند شدم تا به بیرون نگاه کنم. وقتی نگاهم به بیرون افتاد راهی را دیدم که طی کرده بودیم . تعدادی کرم شب تاب با چهره های نگران به من نگاه می کردند آن صحنه همراه بود با صدای سوزناکی که در اثر نوازش گندم زار به وسیله باد به وجود آمده بود و صدای خش خش برگ های زرد که به زیر گاری می رفتند گرگ ها هم با زوزه های مکرر احساس ترس و غم را با هم به من می دادند .عجیب بود ، گویا زمان اینجا تعریف نشده بود . هیچ چیز به هم ربطی ، نداشت و داشت !. برگشتم تا به جلوییم نگاه کنم معلوم نبود به کجا می رویم ، مبهم بود . ناگهان توجه ام به صدایی جلب شد ، فریاد یک نفر بود که زیر یک تیر برق بلند سبز رنگ که چراغی به بالای آن بود ، قرار داشت . کیسه ای به سرش کشیده بودند و طنابی که از آسمان آمده و به گردنش بود !. طناب به هیچ جا وصل نبود نمی دانم شاید هم بود و من نمی توانستم ببینم به دلیل مه غلیظی که در هوا حاکم بود حتی نتوانستم بفهمم زن است یا مرد البته چه فرقی می کرد .هر با پیرمردی که چهره مظلوم و هیکلی قوز کرده داشت به زیر صندلی می زد و آن فرد چند دقیقه ای فریاد می کشید ، دست و پا می زد ، خودش را خیس می کرد و انگار می مرد بعد آن پیرمرد کاغذی از جیبش در می آورد و می گفت مجازات خودکشی اعدام است باز با هیکل نحیفش به سختی به زیر صندلی می زد . من تا آن صحنه را دیدم ، همه چیز را فراموش کردم و فقط خواستم به کمک او بروم . رفتم به کالسکه چی بگویم تا بایستد...