کتاب چهل پنجره بابا در چمدان را باز می کند، تکه پارچه سبزی در می آورد و یک سرش را می بندد به دست چپم. مامان گریه می کند. یک سرش را هم می بندد به میله ها. حیاط خیلی شلوغ است؛ خیلی هم بزرگ. مامان گریه می کند.
بابا در چمدان را باز می کند، تکه پارچه سبزی در می آورد و یک سرش را می بندد به دست چپم. مامان گریه می کند. یک سرش را هم می بندد به میله ها. حیاط خیلی شلوغ است؛ خیلی هم بزرگ. مامان گریه می کند. پیرمردی هم نشسته است، سرش را تکیه داده به میله ها. چیزی می گوید. من نمی شنوم! جمعیت می رود و می آید. هیچ وقت حیاط خلوت نمی شود. دور و بر سقاخانه پر از آدم است. سقاخانه طلا مثل خورشید می درخشد. آدم ها از سقاخانه آب می خورند. یک گوشه حیاط پر از گندم و کبوتر است .