کتاب جنون عشق به قلم محمدرضا داغر داستان زندگی پسری به نام بهرام را روایت میکند که با ورود به دانشگاه عاشق و دلباختهی مبینا میشود. بهرام و مبینا روزهای خوبی را باهم سپری میکنند تا اینکه یک شب مبینا دچار مسمومیت میشود و به بیمارستان میرود و....
کتابجنون عشقبه قلممحمدرضا داغرداستان زندگی پسری به نام بهرام را روایت میکند که با ورود به دانشگاه عاشق و دلباختهی مبینا میشود. بهرام و مبینا روزهای خوبی را باهم سپری میکنند تا اینکه یک شب مبینا دچار مسمومیت میشود و به بیمارستان میرود و....
در بخشی از کتاب جنون عشق میخوانید:
بهرام سوار تاکسی شد و رفت خونه، مبینا خیلی تعجب کرد! اصلا نمیدانست چی به بهرام بگوید، مبینا به خونه برگشت.
بهرام که رسید خانه، اصلا راحت نبود، فکرش به مبینا بود، شبها بزور میخوابید.
بعد از ۳ روز، بهرام به بازار رفت، میخواست ساعت مچی بخرد، موقعی وارد پاساژ شد، مبینا را در بازار دید!!!
که هر دوی آنها تعجب کردند!
بعد از احوال پرسی؛
بهرام : اینجا چکار میکنی؟
مبینا : آمدم تحقیق کنم که قرار است هفتهی بعد من کنفرانس اجرا کنم.
بهرام : بله درست، چون استاد گفت : هفتهی بعد کنفرانس نوبت مبینا خانم است.
مبینا : شما اینجا چکار میکنید؟
بهرام : آمدم یک ساعت مچی بخرم.
مبینا : مبارک باشه.
بهرام : مرسی خیلی ممنون.
مبینا میخواست از بهرام خداحافظی کند که یک دفعه بهرام به مبینا گفت : ببخشید، میتونید با من بیایید که یک ساعت را انتخاب کنم؟
مبینا : اگر مغازه نزدیک باشد، چشم مشکلی نیست.
بهرام : بله مغازه نزدیکه، مغازه آخر پاساژ است.
هر دو به مغازه رسیدند.
بهرام : مبینا خانم، بنظر شما، کدامشان قشنگ است؟
مبینا : بهنظرم، این سرمهای قشنگتر است.
بهرام : نظر لطفته، پس این را میبرم.
درکل ساعت خرید و رفتند.
بهرام : مرسی خیلی ممنون، خیلی زحمت کشیدید.
مبینا : نه بابا این چیه حرفیه؟ اصلا خیلی خوشحال شدم، خب آقا بهرام، من باید بروم خیلی دیرم شد.